رمان قبله من12

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 35
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 1835
بازدید سال : 2445
بازدید کلی : 110702

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

قسمت12

 

پرستو پشت سرم می ایستد و به چهره ام در آینه خیره می شود. آهی می کشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلی.

متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا.

آرام پس گردنم می زند

_ حتما زشتی؟!چشمای آبی و موهای عسلی...خوبه بهت بگم ایکبیری؟

شانه بالا میندازم و لبخند کجی می زنم

_ بنظرم خیلی معمولی ام.

آیسان پرستو را صدا می زند و میگوید: محیا رو ولش کن، ازاولش خنگ بود. زیر بار خیلی چیزا نمیره.

مهسا حرفش را رد می کند و ادامه می دهد: البته الان بچم حرف گوش کن شده. ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده.

پریا میگوید: خدایی خیلی معصوم و نازه.

سحر: اره.خودشو باچادر خفه می کرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه میکرد؟

نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم می دهد، صدای ضعیفی درقلبم مدام نهیب می زند که: یعنی واقعا باید بزاری همه این خوشگلیا رو ببینن؟!

سرم را به چپ و راست تکان می دهم و برای فرار از صدای وجدانم بلند میگویم: خب دیگه بسه.مثل اینکه فقط من زیبای خفته ام.شمام همگی زن شرک!

همه می خندند و ازاتاق بیرون می روند.

خانواده ی سحر اهل نماز و روزه نیستند و باکفش درخانه رفت و آمد می کنند. از خانه بیرون می رویم و سوار ماشین هایمان می شویم. من سوار ماشین آیسان می شوم و در را میبندم. قبل ازحرکت پرستو به سمتمان می آید و اشاره می کند کارم دارد. پنجره را پایین می دهم و می پرسم: چی شده آبجی؟

دستهایش را از کادر پنجره داخل می آورد، روسری ام را چند سانتی عقب تر می دهد و کمی موهای لختم را بیشتر بیرون می ریزد. شیطنت آمیز می خندد و به طرف ماشینش برمیگردد. به خودم در آینه ی بغل ماشین نگاه می کنم.

دیگر حجابی درکار نیست.

روسری ام را انگار کامل کنار گذاشته ام.

 

رستمی به استقبالمان می آید و نیشش را تا بناگوشش باز می کند. صدای موزیک از خانه اش می آید. همگی سلام می کنیم و پشت سرش وارد ساختمان می شویم. دوبلکس و مدرن با دیزاین کرم شکلاتی.محو تماشای وسایل چیده شده چرخی می زنم و وسط پذیرایی می ایستم. استاد به سمتم می آید و بالحن خاصی می گوید: مثل اینک شما میدونستید چطور باید بافضای خونه ی نقلیم ست کنید.

و با حرکت پلک و ابروهایش به مانتو و روسری ام اشاره می کند.

خجالت زده نگاهم را می دزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمی کنم.

 

ادامه دارد... 

 

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی

 


موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود